نامه ای برای همه ی ما
علمی آموزشی عبدالحسین زنده بودی

آمار مطالب

کل مطالب : 109
کل نظرات : 38

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 21

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 13
باردید دیروز : 59
بازدید هفته : 110
بازدید ماه : 72
بازدید سال : 1830
بازدید کلی : 119447

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان علمی آموزشی و آدرس game6.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 59
بازدید هفته : 110
بازدید ماه : 72
بازدید کل : 119447
تعداد مطالب : 109
تعداد نظرات : 38
تعداد آنلاین : 1


تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : عبدالحسین زنده بودی
تاریخ : جمعه 27 ارديبهشت 1392
نظرات

مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد… فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.

مدتی بعد ، پدر نامه اولش را برای آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود، بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست.

سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسه‌ مخملی قرار دادند … هر چند وقت یک بار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می‌گذاشتند… و با هر نامه ای که پدرشان می فرستادریال همین کار را می کردند.

سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید : مادرت کجاست ؟ پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.

پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت : نه . پدر پرسید : برادرت کجاست ؟ پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت .

پدر تعجب کرد و گفت : چرا؟ مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند ، نخواندید؟ پسر گفت :نه … مرد گفت : خواهرت کجاست ؟ پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود، ازدواج کرد. الآن هم در زندگی با او بدبخت است. پدر با تأثر گفت : او هم نامه‌ من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و من با این ازدواج مخالفم ؟ پسر گفت : نه …

به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه از هم پاشید ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من …! رفتار من با کلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن را می‌بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آن روش زندگی من است.

ای کاش فکر می کردیم…
 



تعداد بازدید از این مطلب: 800
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید عبدالحسین زنده بودی آموزگار کلاس ششم دبستان شهدای بسیج شهرستان بوشهروکارشناس ارشد برنامه ریزی آموزشی سرگروه آموزشی استان ومدرس دوره های آموزش ضمن خدمت


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود